جدول جو
جدول جو

معنی تن بتن - جستجوی لغت در جدول جو

تن بتن(تَمْ بِ تَ)
کس به کس. کس بعوض کس. (ناظم الاطباء). فرداً فرد. یک یک:
چنین گفت با مویه افراسیاب
کزین پس نه آرام جویم نه خواب
مرا اندرین سوگ یاری کنید
همه تن بتن سوگواری کنید.
فردوسی.
بفرمود تا هرکه دانا بدند
بگفتارها بر توانا بدند
به نزدیک قیصر شدند انجمن
بپرسید از ایشان همه تن بتن.
فردوسی.
همه نامداران آن انجمن
گرفتند نفرین بر او تن بتن.
فردوسی.
چو بشنید گفتار او انجمن
پر اندیشه گشتند از آن تن بتن.
فردوسی.
گر بقدر سوزش دل چشم من بگریستی
بر دل من مرغ و ماهی تن بتن بگریستی.
خاقانی.
- جنگ تن بتن، از فنون جنگهای پیشین است که به ضرورت، جنگاوران از سنگرها و قلاع نظامی بیرون می آمدند و بصورت مغلوبه و یورش در یکدیگر می آویختند و کشتار می کردند و در اینگونه جنگها دیگر فرامین فرماندهان پس از صدور فرمان یورش بی اثر می شد و هرکس به ابتکار خود از خویشتن دفاع و یا به دشمن حمله می کرد و تلفات در این نوع نبردها بیش از سایرجنگها بود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

پولی که کسی برای آزاد شدن دیگری از زندان در صندوق دادگستری بگذارد، وجه الکفاله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تن تنن
تصویر تن تنن
تن تن، در علم عروض معیاری برابر دو هجای بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تن تن
تصویر تن تن
در علم عروض معیاری برابر دو هجای بلند، تن تنن، تن تننا، کنایه از نغمه، سرود، آواز، برای مثال به چنگ و تن تن این تن نهاده ای گوشی / تن تو تودۀ خاک است و دمدمه ش چو هواست (مولوی۲ - ۱۱۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگستن
تصویر تنگستن
فلزی خاکستری بسیار سخت و دیرگداز که مفتول های آن در مقابل کشش و حرارت مقاومت بسیار دارد، آلیاژهای آن به واسطۀ سختی و استحکام اهمیت بسیار در صنعت دارد، ولفرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تن زدن
تصویر تن زدن
کنایه از خودداری کردن، شانه خالی کردن، زیر بار نرفتن، به روی خود نیاوردن
صبر و شکیب و خاموشی گزیدن، برای مثال چو گردن کشد خصم گردن زنم / چو در دشمنی تن زند تن زنم (نظامی۵ - ۸۶۸)، بر دل و دستت همه خاری بزن / تن مزن و دست به کاری بزن (نظامی۱ - ۵۱)، تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش / جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام (صائب - ۱۰۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(کِمْ بَ)
به معنی ون است و آن را به ترکی چتلاقوج و به عربی حبهالخضراء گویند. (برهان). بار درخت بنه که ون نیز گویند و به تازی حبهالخضراء است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اِ قَ / قِ بَ دَ)
تنگ کشیدن. تنگ برکشیدن. استوار ساختن زین اسب با بستن نواری مخصوص. بستن و محکم ساختن تنگ اسب و آماده ساختن اسب را جهت سواری و کارزار:
به زین بر، ببستند تنگ استوار
بگفتند و رفتند زی کارزار.
فردوسی.
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال هنر بسته تنگ تنگ.
سوزنی.
میدان فراخ یافته ایم و دلیروار
بر مرکب هوا و هوس بسته تنگ تنگ.
سوزنی.
ببر گرفت مرا تنگ و تنگ اسب فراق
ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟
سوزنی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
جوالیقی در المعرب ص 91 این کلمه را بمعنی حارس بدن و تجفاف را معرب آن می داند. و شاید تن پاه یا تن پای بمعنی برگستوان و زره و... در گذشته متداول بوده است. ظاهراً مرکب از تن (بدن). و پا... (پاینده از پاییدن، مراقبت کردن، محافظت کردن)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ نَ)
تن تن. تن تننا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به این دو کلمه شود، وزن اجزای آواز موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تن تن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ بَ تَ)
خاموش بودن و خاموش شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ساکت شدن است. (انجمن آرا). خاموش شدن. (غیاث اللغات). ساکت شدن. خاموش بودن. (از فرهنگ رشیدی). خموش بودن. (شرفنامۀ منیری) :
ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری.
فرخی.
این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. (کتاب النقض ص 277). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده. (کتاب النقض ص 345). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. (کتاب النقض ص 370). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. (کتاب النقض ص 370).
گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم
تا در این ویرانه خود فارغ کنم
چون در اینجا نیست وجه زیستن
اندر این خانه بباید ریستن.
مولوی.
زنده زین دعوی بود جان و تنم
من از این دعوی چگونه تن زنم ؟
مولوی.
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟
مولوی.
چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند.
مولوی.
تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش
جز به هنگامۀ طفلانه نگیرد آرام.
صائب (از آنندراج).
میخواستم که آه کشم بازتن زدم
خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم.
قاضی نوری (ایضاً).
تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم
خال عذار مجمرۀ غم سپند ماست.
علی خراسانی (ایضاً).
با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم
با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم.
علی خراسانی (ایضاً).
، صبر و تحمل کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) : شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابۀ پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی).
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فروخورد آن تغابن را و تن زد.
نظامی.
حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم. (تذکره الاولیاء عطار).
عشق آتش در همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند و تن زند.
عطار.
هرچه آوردی تلف کردیش زن
مرد مضطر گشته اندر تن زدن.
مولوی.
چونکه لقمان تن بزد اندر زمان
شد تمام از صنعت داود آن.
مولوی.
تهلکه ست این صبر و پرهیز ای فلان
خوش بکوبش تن مزن چون دیگران.
مولوی.
، انتظار بردن. درنگ کردن: و آنان که ره می خواستند خاموش گشته بودند و تن میزدند. گفتند نباید که رنجی رسد. (اسکندرنامۀ قدیم نسخۀ سعید نفیسی).
حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ
چو سگ صداع دهد تن مزن برآورسنگ.
مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ص 143).
، آسودن. (برهان) (ناظم الاطباء) :
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن و، دست بکاری بزن.
نظامی.
، درگذر کردن از امری. (آنندراج). امتناع کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اباکردن. (فرهنگ فارسی معین). روی گرداندن. اعراض کردن:
تو هم نیز از راستی تن مزن
بمن لختی از راستی گو سخن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تن مزن پاس دار مر تن را
زآنکه بر سر زنند تن زن را.
سنائی.
بیخ دو غمازبرانداختند
اصل بشد فرع چه تن می زند
اسعد بیداد به دوزخ رسید
مخلص غزّال چه فن می زند؟
انوری.
رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل
تا بکند هجر هر جفا که تواند.
انوری.
کو به حسامت که برد، آب بت لات نام
کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لاتنم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 263).
عمر تو چیست عطسۀ ایام جان ستان
پس تن مزن که عطسه سبک در گذشتن است.
خاقانی.
دلم از غم بسوخت دم چه دهی
غم تو دل ببرد تن چه زنی ؟
مجیر بیلقانی.
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنی تن زند تن زنم.
نظامی.
آن دگر را خواند هم آن خوب خد
هم نداد آن را جواب و تن بزد.
مولوی.
بیش از این گفتن توان شرحش ولی
از سوی غیرت نشان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی.
مولوی (از حاشیۀ برهان چ معین).
ظلم صریح خاصگیان را تن زدن است و عامیان را گردن زدن. (مجالس سعدی ص 20)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ تَ تَ)
نوعی از موازین قدما در تقطیع شعر، بجای تقطیع آن به ارکان عروض معمولی:
بر بحر مضارعست شعرش
طق طاق تتن تتن تتاطق.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
ازالۀ تب کردن به حیله و افسون بدون استعمال ادویه:
تا خون نگشادم از رگ جان
تبهای نیاز من نبستی.
خاقانی.
تب به تاب رشته می بندند هردم لیک او
هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن.
سلمان (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
کنایه از نغمه و سرود. (آنندراج). سرود و نغمه و آهنگ و ترانه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) :
در خانه تن مزن که ز دستان عندلیب
در هر دمت به باغچه صدجای تن تن است.
انوری (از آنندراج).
، وزن اجزای آواز موسیقی. (فرهنگ فارسی معین) ، از ارکان تقطیع. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
وجهی که کسی برای آزاد شدن دیگری از زندان در صندوق دادگستری بگذارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن زدن
تصویر تن زدن
خاموش بودن و خاموش شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن تن
تصویر تن تن
وزن اجزای آزاد موسیقی، از ارکان تقطیع، نغمه سرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن تنا
تصویر تن تنا
وزن اجازی آواز موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن زدن
تصویر تن زدن
((تَ زَ دَ))
خاموش شدن، سکوت کردن، خودداری کردن، امتناع کردن
فرهنگ فارسی معین
((تَ. بَ))
پولی که کسی برای آزاد شدن کسی دیگر از زندان در صندوق دادگستری گذارد، وجه الکفاله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تن تن
تصویر تن تن
((تَ تَ))
وزن اجزای آواز موسیقی، از ارکان تقطیع، نغمه، سرود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پن جتن
تصویر پن جتن
آل کساء
فرهنگ واژه فارسی سره
یارگیری کردن در بازی، دعوا و جنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
نزدیک شدن، به یاری کسی رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
بستگان هم خون، نفر به نفر
فرهنگ گویش مازندرانی
نزدیک شدن، سرشاخ شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ته گرفتن غذا سوختن غذا
فرهنگ گویش مازندرانی
به عهده گرفتن، پذیرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
آتش گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
سخن چین
فرهنگ گویش مازندرانی
یکه خوردن، جست و خیز
فرهنگ گویش مازندرانی
قطع شدن آب، نابود شدن و از ریشه و اصل افتادن، مفعول گشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
تند تند، پی در پی
فرهنگ گویش مازندرانی
تند شدن، بد مزه شدن، عصبانی شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تنبل، کم تحرک، نوعی نفرین است
فرهنگ گویش مازندرانی